چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

بچه های شرور و قانون کارما


یه روز داییم با خانوم و مادرم توی ماشین داشت میرفت تو جاده و یک موتوری سه ترک (منظور سه نفر سر موتور) داشتن خلاف جاده میومدن و یکیشون محکم با پا زد توی ماشین داییم. بعد ایستادن که ببینن عکس العمل داییم چیه. داییم هم چیزی نگفت و رفت. از قضا داییم توی بیمارستان کار میکرد و مسئول پذیرش بود و هر کسی که میومد اول باید دفترچه رو به داییم میداد تا نوبت بگیره. فردای اون روز چند نفر جوون اومدن توی بیمارستان و یکیشون پاش شکسته بود. داییم رو که دیدن فرار کردن و داییم مطمئن بود که اون همون شخصی بود که با پا زده بود توی ماشینش.

 

گفتم که هر عملی ، عکس العملی داره ، چه زود و یا دیر ، ولی در کل این عمل بازگشت داره به سوی خود فرد. مثل بومرنگ میمونه که برگشت میخوره به پرتاب کننده اش.






یخچال و قاون کارما


اینو من داییم تعریف میکرد واسم. میگفت بعضی ها میرن سر پایه برق و از برق اصلی میکشن خونشون و استفاده میکنن بدونه اینکه بهایی بپردازن و یا پولی بدن. یعنی همون دزدی. بعد از مدتی میبینن که یخچالشون سوخته. آخه به نظر شما یخچال خود به خود سوخت. معلومه که نه ، یخچال سوخت چونکه تحت قانون کارما بود و اون شخص حاضر نبود بهای اینو بپردازه. حتی بعضی ها که وسایل نقلیه رو به سرقت میبرن بعدها تصادف میکنن و یا میمیرن و یا ضربه ای بهشون وارد میشه که تمامه زندگیشون رو تا آخر عمر توی این وضعیت نگه میداره.






قانون کارما

 

 

قانون کارما قانون عمل و عکس العمل (گرما و پنکه کلاس(

 

قانون کارما یعنی هر عملی یک عکس العملی دارد ، چه خوب باشد و یا چه بد. چه خداگونه باشد و یا چه شیطانی. برای مثال ، مطلب زیر درمورد قانون عمل و عکس العمل میباشد که چند سال پیش من شاهد این ماجرا بودم.

 

آخ جون. زنگ دوم ورزش داریم. من که همیشه دفاع بودم. همیشه هم دفاعم خوب بود ولی همیشه شوت شوتکی بازی میکردم. توی کلاس فزولترین بچه بودم. با حالترین هم من بودم. ولی تا حالا نشده بود کاری کنم که باعث آزار و اذیت دیگران بشم. زنگ دوم رفتیم ورزش. کلاس ما کولر آبی داشت در صورتی که یکی از کلاسها کولرشون خراب بود و زنگ دوم رو اومدن توی کلاس ما. وقتی ساعتهای پایانی زنگ دوم بود همه بچه ها رفتن توی کلاس اونهایی که رفته بودن سر کلاس ما. یعنی ما رفتیم برای لباس عوض کردن توی کلاس اونها. پنکه سقفی روشن بود و میثم یکی از بچه های خوب کلاس وقتی لباساشو عوض کرد رفت و با مداد روی پنکه خط کشید و وقتی پنکه در حال تاب بود کاملاً پنکه رو خط خطی و داغون کرد. دست بر دار که نبود ، هی میخندید و خرابکاری میکرد این پنکه زبون بسته رو. خلاصه زنگ خورد و رفتیم سر کلاس خودمون. زنگ آخر بود و ما فیزیک داشتیم. درست وسطای کلاس صدای مهیبی اومد. همه بچه ها ترسیدند از این صدای وحشتناک. صدای فریاد دو نفر بلند شد. یکی از اونها اسمش محمد بود و دیگری هم میثم. پنکه کلاس خودمون درست افتاد رو سره میثم و محمد. گوشش پر از خون شد میثم و بردنش بیرون. دقت کنید که اون رفته بود پنکه کلاس دیگری رو خط خطی کرد و پنکه کلاس خودمون که با اون کلاس متفاوت بود افتاد رو سرش و طوری شد که سرش بخیه خورد. فردای آن روز همه پنکه های کلاسها رو سفت کردن که دیگه همچین اتفاقی نیفته. اما مگه میشه. این قانون کارما بود. حتی اگه پنکه رو با زنجیر هم ببندن قانون کارما رو نمیشه گول زد. آخه کلاسی که شاگردانش از گرما رنج میبرن و کسانی که در ناز و نعمت هستن و قدر نعمتها رو نمیدونن همچین بلاهایی زود بهشون بازگشت میکنه. همه اعمال یه عکس العملی دارن. حالا چه خوب باشه و یا چه بد.






تجربه سفر روح در سن 8 سالگی


شب بود ، من هشت ساله بودم. مدتی بود که درون ذهنم سوالاتی خطور میکرد. ترس شدیدی از تنهایی داشتم.  همه ما توی یه اتاق میخوابیدیم. همه خوابیده بودند. غیر از من و داداش کوچیکم که دو سال از من کوچیکتر بود.. مهدی هنوز کلاس اول نرفته بود و خیلی از خوشنویسی با نی و مرکب خوشش میومد. اون شب من ترسیده بودم و همه خواب رفته بودند غیر همین داداشم که اون هم چشاش داشت بسته میشد. به چشاش نگاه کردم. گویی کسی از درونم الهام میداد که اون داره از اینجا میره. به نفسهای اون خیره شدم. به شکمش و بقیه جاها. او نفس میکشید ولی هیچ چیز و حرکاته منو نمیدید. حس تنهایی شدیدی داشتم. خیلی کنجکاوی و ترس منو فرا گرفته بود. گفتم خدایا منم میخوام بخوابم. چرا همیشه آخرین نفر منم که به خواب میرم. بابام صداش در اومد و گفت : چراغو خاموش کن. منم رفتم و چراغو خاموش کردم و کناره دیوار طبق عادت همیشگی دراز کشیدم. شکمم روی زمین و چشمام طرف پشتی که به دیوار زده شده بود. فاصله من با پشتی خیلی خیلی کم بود. چشمامو بستم و چند لحظه بعد چشمامو باز کردم. پشتی در دوردستها بود. انگار خیلی خیلی دور شده بود. بعد در یک لحظه درونه بیابانی تاریک بودم و دو نفر هم در نزدیکی من. پایه های چراغ برق هم بودن و فضا تاریکی خاصی داشت. همون موقع گفتم خدایا من کجام؟

 

اینجا کجاست؟ من الان خونه بودم. اینجا کی اومدم؟ خدایا. همون موقع دوباره پشتی اتاق رو دیدم که نزدیک من بود. از جا بلند شدم و با ترس وحشتناکی چراغو روشن کردم و با خودم گفتم اینجا یه دریچه مخفی وجود داره که منو میبره به جاهای دیگه. مهدی رو بیدار کردم و گفتم میای خطاطی کنیم. اونم که عاشقه خوشنویسی بود و چون ثواد نداشت خط خطی میکرد گفت باشه. چشاشو به زور گذاشته بود باز ولی بعد چرت میزد و بعد طاقت نیورد و دوباره خوابید. منم ترسیده بودم و به زور چشامو گذاشته بودم باز و نزدیکه پشتی نمیرفتم و فاصله گرفته بودم. ولی همون موقع خواب رفتم و توی یه شهر بازی وارد شدم. خیلی خیلی خیلی افسونگر بود این شهر بازی. اونجا بهشت بود. موسیقی عجیبی درونه گوشم نجوا میکرد و جهانی لطیف و بسیار زیبا. اینجا جهانه روح بود. من تا صبح خواب میدیدم و در جهانهای درونی سیر میکردم. اما تجربه ای که درون بیابان دیدم تجربه خروج روح از کالبد بود و دیدنه پشتی در فاصله دور همون باز شدن چشم معنوی من یا همون چشم سوم بود. چشم سوم همون چشم بصیرت یا چشم دل است. در اصل این همون دریچه روح و یا ورودی قلمرو بهشت است. من تا مدتها خیال میکردم که نزدیکه پشتی دیوار دریچه ای وجود داره که من وارد اون میشم. در صورتی که من از درون وارد قلمرو روح میشدم. یعنی از طریق چشم سوم.






نیش زنبور

زنگ خونمون زده شد. رفتم بیرون که درو باز کنم. نیروهای شهرداری بودن. یکیشون گفت برق میخوایم. گفتم واسه چی. گفت میخوایم اینو درست کنیم. کانال آب بیرون همیشه مشکل ساز بود و آب منطقه همیشه قطع میشد. دستگاه رو زدن به برقه خونمون. چند نفر هم اومدن تو حیاط. بعد که کارشون تموم شد. رفتم بالا. مادرم گفت چرا برق بهشون دادی. الان  پول قبض برق خونمون زیاد میاد. من که چاره ای نداشتم. از یک طرف نیروی شهرداری و از یک طرف مادرم. بالاخره کار که تموم شده بود. اون شب عصبانی شده بودم و رفتم تو اتاقم. از حرفهای مادرم ناراحت بودم و از درون گفتم خدایا ، چرا اینها رو کشوندی اینجا که دوباره اعصابه من بهم بریزه. مگه من چیکار کردم. من که راهی نداشتم واسه انتخاب. چرا اونها رو کشوندی خونمون که من مجبور بشم بهشون برق بدم. اگه برق نمیدادم همه تا شب آب نداشتن. آبه تموم منطقه قطع بود. از شدت ناراحتی خوابم برد. فردای اون روز رفتم تو اتاق پذیرایی. مادرم گفت: میلاد پشت کولر گازی رو دیدی؟زنبور عسل اومده. رفتم که نگاه کنم. دیدم چقدر زنبور پر شده توی کابل برق کولر گازی. اینقدر زیاد شده بودن. به یه چیز پی بردم. کابل برق. این چیزی بود که افکاره منو به خودش جلب کرد.  من مطمئن بودم خدا این هدیه رو به من داده. من روزه قبل به نیروی شهرداری برق داده بودم. و روز بعد به خاطر ناراحتی از خدا سوال پرسیدم. خدا هم به من نشون داد که منو خیلی دوست داره و میخواست بگه این همه زنبور که روی کابل نشستن به خاطر اون برقیه که من دادم. آخه اینقدر جا بود ، چرا  زنبورها روی کابل نشستن. این حکمتی بود که خدا ازش آگاه بود. زنبورهای عسل زیاد شدن. الان چند ماهه که ما اونو داریم و من هیچوقت دست به اون نزدم. هیچکس رو هم اجازه ندادم که از این عسل استفاده کنه. این یه هدیه از خداست واسه من. امروز بعد از چند ماه دیدم که زنبورها خیلی کم شدن و کندو خیلی خلوت شده. نمیدونم کجا رفتن ولی خواهرم گفت که روز قبل هم اینجوری شده و برمیگردن. خواهرم اومد توی حیاط و نگاه کرد به کندوی بزرگ. بهش گفتم نزدیک نشه. گفت که نیشش نمیزنن. نزدیک شد و یه زنبور سریع اومد و نیشش زد. خواهرم نیشش رو سریع کشید بیرون. بعد گفتم با خودم که این زنبور وقتی نیش میزنه حتماً جونه خودش رو از دست میده. زنبورها همگی از خودشون دفاع میکنن. از خانوادشون و قلمروئه خودشون. به نظر من عشق اینجوری باید باشه. باید محافظ دیگران هم باشیم. اینو میگن ایثار. ایثار در برابر دیگران. به نظر شما چقدر از مردم میتونن مثله زنبورها ایثار کنن؟






خداوند مورچه ها خداوند انسانهاست

 


شام ماکارونی بود و بعد از اینکه سفره جمع شد ، من و مجتبی نشستیم واسه بازی. پلی استیشن رو روشن کردیم و مجتبی گفت : میلاد مهمون داریم بیا جامون رو عوض کنیم. نگاه کردم دیدم دستشو به طرف ماکارونی افتاده روی فرش نشونه گرفته که دورش تعداد زیادی مورچه جمع شده. همگی مورچه ها تلاش میکردند که اونو بلند کنند ، همگی با هم اونو بلند کرده و حرکت میدادند. منظور از مهمون همون مورچه ها بود. خواهرم اومد که جمعش کنه و گفت که جای من شده پر مورچه. بهش گفتم که ولشون کن . خودشون اونو جمع میکنن. خدای مورچه ها خدای ما هم هست و رزقی که به ما داده الان به اونها هم داده. بیا بهشون کاری نداشته باشیم و بزار اونها هم از این نعمت برخوردار باشن. همین یه رشته ماکارونی غذای خیلی از مورچه ها رو تامین میکنه و با این عمل خداوند بیشتر رزق رو به خونمون جاری میکنه. بیایید همگی با هم به تمامی موجودات خداوند عشق بورزیم. خدایی که هستی تحت تسلط اوست. خدا کوچکترین موجودش را با بزرگترین آن یکی میدونه و به همگی عشق خواهد ورزید چون طبیعت عشق مخصوص خداست و تمام هستی و وجودش فقط به خاطر عشق آن است. ما هم باید به تمام هستی عشق بورزیم و کاری نکنیم که عشقهای خداوند رو از بین ببریم. همگی هستی عشق خداست ،  یعنی من و تو و اون و مورچه و کوه و درخت و هستی و کائنات. منظور از عشق یعنی خیرخواهی برای تمام هستی.






پسر بچه وحشی

وقتی بچه بودم توی سن 10 سالگی بابم رو از دست دادم. خیلی خیلی خونه رو اذیت میکردم. هیچکس از دست من در امان نبود. خیلی زور میگفتم. به برادر و خواهرام میگفتم بلند شین برین برام آب بیارین. اونها از ترس میرفتن و این کارو میکردن. همیشه دعوا میکردم. توی درونم هیچ عشقی نداشتم. یادمه یه بار داداشم که اسمش مهدی بود رو با شلنگ زدم. حتی یه بار به دنبالش افتادم توی خیابون و حسابی زدمش. هیچ کس از من در امان نبود. و همیشه در حال دعوا بودم. خیلی هم زور میگفتم و بچه عصبی بودم. یادمه برادرم همیشه قرآن رو میگرفت دستش تا من بهش صدمه نزنم. و حتی به من گفت با چهره ای در حال گریه ، که من شِمر هستم. اما یه شب خواب دیدم که توی حیاط خلوت ما داداشم هستش و من بهش یه سیلی میزنم. اون موقع توی رویا سر داداشم از تن جدا شد.(همین الان الانی که دارم این مطلب رو مینویسم به تعبیر جدا شدن سر و شمر و امام حسین پی بردم) و من گریه کردم و گفتم خدایا منو ببخش و سر رو گرفتم و به قلابی که سر شانه برادرم بود وصل کردم. یعنی دو قلاب رو به هم وصل کردم و سر داداشم وصل شد. از اون به بعد من هیچوقت دست روی برادرم بلند نکردم و ماهانتا با ایجاد این رویا باعث شد که من عشق رو درک کنم و رابطه من با داداشم اینقدر خوب هستش که همه کار برای هم میکنیم. خدا رو شکر میکنم که خداوند متعال همیشه در کنار من بوده و خطاهای گذشته من رو به دوران کودکی من سپرده. درسته که من باید این کارما ها رو پس بدم ، اما میدونم که خدا منو خیلی دوس داره که در اون شرایط منو درک میکرده و میدونسته از دست دادن پدرم باعثه ایجاد عصبی شدن من شده. در کل عشق ماهانتا با همه هستش و همه رو دوست خواهد داشت. به امید داشتن عشق جهانی و کیهانی.

برکت باشد.

نکته: جدا شدن سر از بدن داداشم یعنی اینکه برادرم مثل امام حسین (ع) مظلوم بود و من که سر رو از بدن جدا کردم همون شمر و ... بودم که نماد ظلم و ستیزی من بوده.






زبان خرد زرین (میخ توی تمپایی)

                             

خداوند همیشه نشانه هایی به ما میده که به آن زبان خرد زرین یا رویای بیداری میگیم.

علی همسایه ما بود و گوشی چینی ای به نام بلوتوث داشت. من هم گوشی سونی اریکسون دبلیو 810 داشتم که قرار بود اون شب با هم عوض کنیم و تازه من یه چیزه دیگه هم قرار بود سره اون بزارم. یه جورایی داشتم ضرر میکردم و خودم هم خبر نداشتم. مادرم بهم گفت که نباید گوشی رو عوض کنم و من هم از حرف مادرم ناراحت شده و به حرفه اون گوش نکردم. رفتم که گوشی رو عوض کنم و درست همون موقع از خداوند خواستم که نزاره من ضرر کنم و اگه مصلحت نیست اونو عوض نکنم. درست همون موقع چند قدمی به جلو رفتم که میخی درونه تمپایی من فرو رفت و پای من اون میخ رو به شدت احساس کرد. پیامه خدا رو گرفتم و به این نتیجه رسیدم که اگه گوشی خودم رو با اون عوض کنم مطمئناً ضرر میکنم و همون موقع پشیمون شدم و گوشی خودم رو واسه خودم نگه داشتم. بعدها من یک گوشی دسته دوم خریدم که درست شبیه همون گوشی علی بود که چند ماه هم دوام نداشت و زود خراب شد. خداوند همیشه به ما نشانهایی قرار میده و همیشه ما باید گوش به زنگه این پیامدها باشیم.






تجربه انعکاس


کتاب دستم بود و ساعت 5 صبح. امتحان داشتیم و من شب تا صبح درس میخوندم تا توی امتحان بتونم قبول بشم. همه جا ساکت بود و من یک لحظه با کتاب و خودکار سر فلکه ایستاده بودم که تاکسی میگفت: بیا فرهنگ شهر یک نفر. نگاه کردم گفتم کی امتحان تموم شد که من متوجه نشدم. من که یادم نیست امتحان داده باشم. راننده نگاه میکرد و میگفت: آقا فرهنگ شهر میری؟ از درونم انگار حسی میگفت نیازی به تاکسی نیست.بدنم لرزه ای خفیف کزد. یک لحظه چراغ اتاق رو دیدم. من درونه کالبد فیزیکی دوباره بیدار شدم. انعکاس من بر اثر خستگی شدید بوجود اومده بود. انسان وقتی خواب میره از کالبدش جدا میشه. همه ما چه بخوایم و چه نخوایم تجربه خروج روح داشتیم و همیشه داریم. یعنی وقتی میخوابیم ما در جهانهای لطیفتر سیر میکنیم ، اما هوشیاری ما متمرکز نیست و در اصل ما باید بتونیم با اراده به جهانهای لطیف قدم بگذاریم. ما باید بتونیم خودمون بریم و برگردیم. با اراده بتونیم سفر کنیم و با اراده بتونیم برگردیم.

 

جواب راهنمای درونی به من در مورد ترک وابستگی

قبل از خواب از راهنمای درونی (استاد درون) خواستم که به من جواب سوالمو بده. ازش خواستم که چطور میتونم از یکی از وابستگی هام رها بشم. خوابیدم و تقریباً ساعت 5 و خورده ای از شب بود که توی گوشم در جهانهای درون الهام میشد و میگفت: خطر مرد در نزدیک زن آلت تناسلی اوست. برای از بین بردن خطر مرد باید آلت اون رو قیچی کرد. یعنی مرد بدونه آلت تناسلی خطری در برابر زن نداره.  منظور از این الهام این بوده که روح الهی میخواسته به من بگه باید ابزارش رو کم کنیم و از بین ببریم. برای مثال اگه کسی وابستگی به سیگار داره در کل باید ابزار سیگار رو ازش دور کنن و ابزاری که باعثه تحریک اون میشه رو از اون جدا کنن. اگه کسی وابستگی به بازیهای کامپوتر داره باید ابزار اون رو ازش گرفت و از اون دور کرد تا ذهن از این عادت کناره گیری کنه. مثلاً قطع برق ، که باعث میشه فرد نتونه سراغ کامپیوتر بره. ذهن انسان عادت میکنه و تنها مشکل هم همینجاست. عادت خوب و عادت بد وجود داره ، ولی در کل عادت کلاً بده و خوده عادت وابستگی هستش. انسان باید میانه رو باشه و وابستگی رو از خودش دور کنه. حالا چه عادت خوب باشه و یا عادت بد. وابستگی یکی از خطرناکترین عواملی هستش که باعث میشه انسان نتونه خویش حقیقی خودش رو بشناسه. همینطور که حضرت علی میفرماید: خودت را بشناس تا خدای خود را بشناسی. یعنی اول خودشناسی و بعد خداشناسی.

 

 

 

 

 

 






نکته ای درباره سفر روح

سفر روح سفري است به بالا. تنها چيزي كه روح را به سمت بالا مي كشاند عشق است . ما انسانها موجودات گم گشته و اسير اوهام هستيم . اما عشق همواره با ماست چه بفهميم و چه نفهميم . راهنمای درونی نيز تجسم زنده عشق است . معناي عبارت هميشه در كنار تو هستم همين است . اين است مفهوم حضور. پس پيش بسوي پيوند عشق كه مي تواند ما را در اين طريق نگهدارد. اين پيوندي است با روح الهی كه انسان را بسوي آزادي رهنمون ميشود تا هنگاميكه به مسافر روح مبدل شويد و از بند اوهام و جهانهاي تحتاني نجات يابيد.






خودکشی


در فصل هشتم  کتاب اک ایناری نوشته سری پال توئیچل ص 211 (چاپ ایران) ترجمه هوشنگ اهر پور نوشته شده:

بزرگترین جنایتی که آدمی در حق خویش روا می کند ، اقدام به خودکشی پیش از فرارسیدن زمان مرگ طبیعی است. افراد ناخرسندی که اقدام به خودکشی میکنند، بعد از اینکه کالبدشان را ترک کردند ، دوباره خود را زنده خواهند یافت. این افراد پیش از اینکه به مراتب مناسب در طبقات اثیری و یا به زندگی در یک کالبد فیزیکی دیگر بازگشت کنند ، مجبور خواهند شد معادل سالهایی که قرار بود به زندگی در کالبد منهدم شده خود ادامه دهند ، در وضعیتی بسیار ناگوار در جهان برزخ بسر برند. هیچگونه التیام عاجلی برای کسانی که از طریق خودکشی اقدام به ترک کالبد خود می کنند وجود ، نخواهد داشت مگر مجازات مجازات خود خواسته ، زیرا نقص این قانون ، همیشه با درد و رنج توأم خواهد بود.

 

سخن من:

خودکشی در اکنکار ممنوع میباشد و اگه کسی خودکشی کنه در جهنم های اثیری با نیروهای اهریمنی گرفتار خواهد شد. سه سال پیش من خودکشی کردم و زنده موندم. اون موقع من اکیست بودم و همیشه از خدا میخواستم که منو بکشه. زندگی من بسیار افسرده و غمگین بود. یه روز تعداده زیادی قرص خوردم. ولی همگی قرص معده بودن و تاثیری سر من نگذاشتن. از اون روز به بعد من بین جهان اثیری و فیزیکی گیر کردم. یعنی وقتی چشمامو میبستم که بخوابم افرادی می اومدن توی اتاقم و پاشون رو روی سینه و شکمم میگذاشتن. هر چی ذکر هیو و ماهانتا رو میگفتم به جهان فیزیکی بر نمی گشتم. یا به جهنم های اثیری برده میشدم. یادمه چند بار نزدیک بود تسخیر بشم توسط نیروهای اهریمنی. یه بار تعداد زیادی موجود اهریمنی جلوی منو گرفتن و همگی منو اذیت میکردن. بعضی مواقع هم فریب میخوردم و اونها با چهره های زیبا و تحریک کننده به من نزدیک میشدن و بعد شکمم رو فشار میدادن و همگی اراده من رو میگرفتن. من دو سال کامل هر شب و روز توسطه این موجودات اذیت میشدم. یه بار دو نفر اومدن توی اتاقم و یکی از اونها چنگال بزرگی به دست داشت و صورت اهریمنی خاصی داشت که همراه با شاخ و دم بود و یکی دیگه از اونها هم چهره انسان گونه و بعد با اشاره دستش منو به طرفه خودش مکید و توی گوشم زمزمه کرد و گفت : میلاد تو اصلاً هدف از خلقت رو نمیفهمی و گوش نمیکنی . چند بار بگم خلقت تو هدفی داشته و اگه یه بار دیگه این کارو کنی ... و من اون موقع از ترس ذکر رو میگفتم.  چند باری هم چهره های وحشتناک توی پرده ذهنم نمایان شدن و هاله مشکی رنگی که با نیروی بسیار دردناک به من حمله ور شدن. یه بار هم وقتی بیدار شدم اون صداش هنوز توی گوشم نجوا میکرد. صدای شیطانی. یه بار یه دختر اومد تو رویام و به من نزدیک شد و من میدونستم قصده اذیته من رو داره و فرار کردم و اون به دنباله من اومد و چهره بسیار وحشتناکی به خود گرفت و هاله ای سیاه رنگ از خود تشعشع کرد. من هر کاری میکردم این نیروها بسیار قوی بودن و از طریق شیوه های آینه و ذکر نمیتونستم از خودم محافظت کنم. یه بار هم یکی اومده بود توی اتاقه من که چهره خودش رو به یکی از آشنایانمون در اورده بود و به من نزدیک شده بود. من بهش گفتم که نزدیک نشه و گرنا آسیب میبینه. چهره اهریمنی از چشاش میبارید و نزدیک شد و دست گذاشت رو شونه من و من گازش گرفتم اما شونه خودم درد میگرفت . بعد ها این مساله رو به یکی گفتم و بهم گفت که اون موجود روش آینه رو به من زده. یعنی همون تکنیک آینه رو به من زده و وقتی من اونو گاز میگرفتم درد رو خودم حس میکردم.

یک بار هم توی جهنمی فرستاده شدم که همه جا باتلاق مانند و قفس های زیاد که افرادی که در اونجا بودن شبیه گاومیش بودن و مردی که منو فرستاده بود سفارش کرد که منو زیاد اذیت نکنن.

یک بار به جهنم برده شدم و همه افراد اهریمنی به من حمله ور شدن و من شیوه آینه رو در اونجا به کار بردم. افراد آسیب میدیدن ولی بدنم حسابی از این نیروها داغ شده بود. یکی اومد جلو و بهم گفت که پدره پدرم رو در میاره و اذیتم میکنه. بعد ذکر رو گفتم که دیدم سواره یه اسبه بالدار هستم و مردی هم جلوی من بود و اسب رو هدایت میکرد و  ما بالای جهنم به پرواز در اومده بودیم و صدای موسیقی هم توی گوشم نجوا میکرد. به نظر من اون ماهانتا بود که من رو نجات داده بود از این موجودات اون روز. اما این ماجرای جهنم من خیلی زیاد شده بود و باعثه ترس من شده بود و تو این دو سال خیلی اذیت شدم ولی نجات دادنه من از توی جهنم موضوعی هستش که میخوام بهتون بگم.

راه نجاته من رو توی کتاب اک ایناری پیدا کردم. این مطلب زیر از کتاب اک ایناری هستش. ص 189 تا ص 191 چاپ ایران.

یک چلا در نامه ای می نویسد که کنترل خود را به این ترتیب در وضعیت رویا از دست داده و آشفتگی روانی شدیدی را تجربه می کند. او در رویا خود را در حال حمل تابوت می دید و نمی دانست که در وضعیت رویا بسر می برد. درست هنگامیکه تابوت به زمین نزدیک شده و آماده وارد شدن به گور می شود ، در تابوت را باز می کنند تا برای آخرین بار نگاهی به درون آن بیاندازند. جسدی در بین نبود ، در عوض تابوت مملو از ماهی مرده بود. یکی از بستگان متوفی او را متهم می کند که جسد را دزدیده است و یک چنگک یونجه جمع کنی را در شکمش فرو می کند. فرو رفتن چنگک بسیار دردناک بود ، اما رویابین هنوز می توانست اینطرف و آنطرف برود در حالیکه دیگران حضور وی را احساس نمی کردند. بعد از مدتی در می یابد که مرده است و اکنون در طبقه اثیری، جایی که تصور می کند برای همیشه در آن سکنی خواهد داشت ، بسر می برد. همه چیز برای او زنده و واقعی بود اما هیچگونه ابزاری برای ایجاد ارتباط با محیط اطراف خود نداشت. تا به امروز هم او معتقد است که آنچه موجب نجات وی از این وضعیت هولناک شد ، ساعت شماطه دارش بود. او برای لحظاتی در معرض یک مهلکه روانی قرار گرفته بود ، اما مآلاً توانست از آن بگریزد.

در اینجا بود که ماهانتا ، استاد حق در قید حیات پا در میانی کرد و با تحت کنترل گرفتن طبقات درون ، او را از شر این مشکل رها نمود. با وجودیکه رویابین هیچ تجربه دیگری که بتواند آثار تجربیات پیشین اش را از میان بردارد ، نداشت، ماهانتا با بیرون کشیدن او از جهنم زنده اثیری موجب شد که دیگر با اینگونه مشکلات روبرو نشود.

این نوع تجربیات برای کسانی روی می دهد که به اک پیوسته و سپس به ماهانتا ، استاد حق در قید حیات تردید نموده و به او خیانت کرده باشند. هر چند که این امر در خصوص این چلای بخصوص مصداق نداشت. بعضی از کسانی که وصل دریافت کرده و بعدها به دلائلی طریق اک را ترک می گویند، ممکن است به وضعیت های مشابه ، که در آن قادر به تشخیص تفاوت بین وضعیت رویا و واقعیت طبقه فیزیکی نیستند ، دچار شوند.  بسیار اتفاق می افتد که این افراد در طبقات تحتانی اسیر شده و نتوانند از آنجا خارج شوند. در نتیجه ، در وضعیتی دوزخی و همراه عوامل اهریمنی ، زندگی خود را سپری خواهند کرد. رویاهای اینگونه افراد بسیار هولناک است و چنین به نظر می آید که واقعیت فیزیکی آنان فاقد هر گونه معنائی است. هر نوع خصومت آشکاری بر علیه ماهانتا ، استاد حق در قید حیات منجر به ظهور چنین وضعیت های غیر واقعی و زندگی در جهان های جهنمی در طبقات اثیری خواهد شد. این افراد در همان شرایط باقی می مانند تا روزی که بیاموزند تنها کاری که لازم است انجام دهند ، درخواست نجات از ماهانتا ، استاد حق در قید حیات است. هر گونه تقاضائی از ماهانتا ، تضمین کننده رهائی آنان از چنین وضعیت های مرگبار و همچنین خلاص شدن از شر رویاها و کابوس های هولناکی است که آنان را می آزارد.

 

سخن من:

دوستان عزیز توجه کنید که من هم اون شب که این مطلب رو خوندم از ماهانتا خواستم که منو از جهنمی که توش هستم نجات بده و گفتم من به ماهانتا ایمان دارم و منو از توی جهنم نجات بده و اون موقع بود که من دیگه هیچ تجربه ای از جهنم و موجودات اهریمنی نداشتم. و ماهانتا منو نجات داد. ماهانتا صدای همه ما رو میشنوه و آماده کمک به همه ما هستش. در ضمن به نظر من از اون موقع که خودکشی کردم وصل خودم رو از دست دادم چون از اون موقع هنوز یه بار هم تجربه نور و صوت و یا دیدار با  ماهانتا رو نداشتم. امیدوارم دوباره وصل یک رو بتونم بگیرم و امیدوارم ماهانتا وصل رو به من بده.






وصل یک اکنکار

ده سال پیش رفته بودیم خونه مادر بزرگم و دایی من نشسته بود. داشتیم حرف میزدیم و من بهش گفتم که دایی من هر جا بخوام تو خواب برم میتونم برم و میتونم توی خواب پرواز کنم ، ولی چند نفر میان دنبالم و اذیتم میکنن. بهم گفت جدی. تو میتونی؟ گفتمش آره. گفت چجوری و از کی یاد گرفتی؟ گفتم: کسی بهم یاد نداده ولی همیشه توی خواب پرواز میکنم. خلاصه یکم حرف زدیم. دو یا سه روز بعد رفتم درمانگاه پیش دایی ام. دایی ام توی قسمت حسابداری درمانگاه بود. بعد دوستش هم اونجا بود یعنی همون همکارش. به همکارش گفت که میلاد (من) میتونه توی خواب پرواز کنه و هر جا بخواد بره ، ولی توی خواب اذیتش میکنن. همکاره دایی من بهم گفت بیا اینجا بشین. بعد بهم گفت تا حالا این چهره ها رو دیدی. یه برگ دستش بود که تعدادی عکس داخلش بود. بهش گفتم نه ، یادم نیست ولی یه عکس منو به خودش جذب کرده بود. انگار از درون کسی اصرار داشت به این عکس زل بزنم.  شخصی با کت و شلوار که دستش زیر چونه اش بود. بعد گفت که این کلمات رو بگو قبل از خواب و آرامش پیدا میکنی. بهم گفت هیو رو بگو. بهش گفتم هیو چیه؟ گفت اسمه اعظمه خداست. من مدتی بود که دنباله اسم اعظم خدا میگشتم. تمامی کتابهای مقدس رو گشته بودم و حتی از توی قران و مفاتیح و  دعای جوشن کبیر . اما چیزی که پیدا کردم هو بود. به همکاره دایی ام گفتم که پس هو چی؟ من فکر میکنم اسمه اعظمه خدا هو هستش. بعد گفت که هیو تلفظه صحیحه هو هستش. بعد دایی ام گفت نمیشه درباره ... حرف بزنی براش. بهم گفت هر وقت که استاد مصلحت بدونه خودش میاد و حرفهایی هم درباره نور و .. میگفت که یادم نیست. من که متوجه نشدم ولی برگه ای که با خودکار نوشته شده بود رو بهم داد رو یادمه. برگه رو بردم خونه و شب قبل از خواب چند بار هیو رو گفتم و بعد گفتم که استاد از تو میخوام محافظم باشی. کلمه ماهانتا رو کاغذ نوشته شده بود ولی نمیدونستم چی بود. خلاصه اون شب خوابه راحتی داشتم. فردای آن روز جمعه اتاق رو میدیدم که چراغ لرزشی خاص داشت و صدای رعد و صدایی که از درون به من میگفت :تو برای ... حاضری. مرتب این صدا توی گوشم اصرار میکرد و میگفت روح از بدنت الان خارج میشه. فشاری در ناحیه پیشانیم حس میکردم و بعد نوری بسیار بسیار کور کننده و زیبا به رنگ سبز که ستاره های اون میچرخیدن و تا ابدیت گسترده بود. یک لحظه جهشه خاصی کرد و ستاره ای بزرگ در مرکز آن قرار گرفته بود که رقصان بود و میچرخید و بعد همه چی محو شد و من بلند شدم. اون موقع یادمه توی تعطیلاته نوروزی بود. دو روز بعد وقتی رفتم کتابفروشی ، یه کتاب روبروی من بود که نوشته شده بود از استاد بپرسید (2). کتاب منو خود به خود جذب کرده بود و تصویری از مردی که کت و شلوار به تن داشت و اسمش زیرش نوشته شده بود. این همون اسمی بود که من توی تصاویر دیده بودم. همون عکسهایی که همکاره دایی من نشون داده بود. خیلی عجیب بود چون من کتاب رو خریدم. چند کتاب دیگه رو هم خریدم. اما پسر خاله من گفت این کتاب به درد نمیخوره. من هم اولش پشیمون شدم و بعد وقتی کتاب رو باز کردم دیدم درباره هیو مطالبی نوشته شده داخلش. اونو بردم خونه و وقتی صفحاتش رو نگاه میکردم یه جایی نوشته شده بود که وقتی استاد میاد دست میبره تو رویای فرد و میگه: تو برای راه اک آماده ای؟ این درست همون چیزی بود که من شنیده بودم و چیزهای دیگه ای هم تو کتاب نوشته شده بود درباره نور و صوت خدا. اینو به دایی ام گفتم و سریع رفت و برگه ای آورد که جهانها رو توضیح میداد و رنگ سبز مختص جهانه فیزیکی بود و میگفت که من وصل یک رو گرفتم. رنگ سبز و صدای رعد مختص این جهانه مادی ماست. اون موقع کتابهای اکنکار ممنوع بودن و تنها میتونم بگم که ماهانتا خودش این کتاب رو برای من قرار داده بود تا بتونم در این راه وارد بشم. من کتابهایه دیگه رو هم تونستم بدست بیارم که میتونم بگم همش خدا مصلحت میدونست و  این هدیه ها رو ماهانتا خودش به من داده.

در پناه اک باشید.

 






گزارش تخلف
بعدی