چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

تجربه سفر روح در سن 8 سالگی


شب بود ، من هشت ساله بودم. مدتی بود که درون ذهنم سوالاتی خطور میکرد. ترس شدیدی از تنهایی داشتم.  همه ما توی یه اتاق میخوابیدیم. همه خوابیده بودند. غیر از من و داداش کوچیکم که دو سال از من کوچیکتر بود.. مهدی هنوز کلاس اول نرفته بود و خیلی از خوشنویسی با نی و مرکب خوشش میومد. اون شب من ترسیده بودم و همه خواب رفته بودند غیر همین داداشم که اون هم چشاش داشت بسته میشد. به چشاش نگاه کردم. گویی کسی از درونم الهام میداد که اون داره از اینجا میره. به نفسهای اون خیره شدم. به شکمش و بقیه جاها. او نفس میکشید ولی هیچ چیز و حرکاته منو نمیدید. حس تنهایی شدیدی داشتم. خیلی کنجکاوی و ترس منو فرا گرفته بود. گفتم خدایا منم میخوام بخوابم. چرا همیشه آخرین نفر منم که به خواب میرم. بابام صداش در اومد و گفت : چراغو خاموش کن. منم رفتم و چراغو خاموش کردم و کناره دیوار طبق عادت همیشگی دراز کشیدم. شکمم روی زمین و چشمام طرف پشتی که به دیوار زده شده بود. فاصله من با پشتی خیلی خیلی کم بود. چشمامو بستم و چند لحظه بعد چشمامو باز کردم. پشتی در دوردستها بود. انگار خیلی خیلی دور شده بود. بعد در یک لحظه درونه بیابانی تاریک بودم و دو نفر هم در نزدیکی من. پایه های چراغ برق هم بودن و فضا تاریکی خاصی داشت. همون موقع گفتم خدایا من کجام؟

 

اینجا کجاست؟ من الان خونه بودم. اینجا کی اومدم؟ خدایا. همون موقع دوباره پشتی اتاق رو دیدم که نزدیک من بود. از جا بلند شدم و با ترس وحشتناکی چراغو روشن کردم و با خودم گفتم اینجا یه دریچه مخفی وجود داره که منو میبره به جاهای دیگه. مهدی رو بیدار کردم و گفتم میای خطاطی کنیم. اونم که عاشقه خوشنویسی بود و چون ثواد نداشت خط خطی میکرد گفت باشه. چشاشو به زور گذاشته بود باز ولی بعد چرت میزد و بعد طاقت نیورد و دوباره خوابید. منم ترسیده بودم و به زور چشامو گذاشته بودم باز و نزدیکه پشتی نمیرفتم و فاصله گرفته بودم. ولی همون موقع خواب رفتم و توی یه شهر بازی وارد شدم. خیلی خیلی خیلی افسونگر بود این شهر بازی. اونجا بهشت بود. موسیقی عجیبی درونه گوشم نجوا میکرد و جهانی لطیف و بسیار زیبا. اینجا جهانه روح بود. من تا صبح خواب میدیدم و در جهانهای درونی سیر میکردم. اما تجربه ای که درون بیابان دیدم تجربه خروج روح از کالبد بود و دیدنه پشتی در فاصله دور همون باز شدن چشم معنوی من یا همون چشم سوم بود. چشم سوم همون چشم بصیرت یا چشم دل است. در اصل این همون دریچه روح و یا ورودی قلمرو بهشت است. من تا مدتها خیال میکردم که نزدیکه پشتی دیوار دریچه ای وجود داره که من وارد اون میشم. در صورتی که من از درون وارد قلمرو روح میشدم. یعنی از طریق چشم سوم.







متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی